🌸🌸🌸
سرکلاس اپیدمیولوژی نشستم و هوا هم بارونیه.این هفته خیلی هفته ی شلوغی بود.رسما رفتیم اورژانس بیمارستان.تا حالا از بیمار واقعی رگ نگرفته بودم!ولی خب گرفتم:))
اولین رگ رو از یه دختر حدود ۱۴ ساله گرفتم.دومی هم از یه خانم حدود ۵۰ ساله.سرم وصل کردیم.آمپول زدیم.نوارقلب گرفتم و کلی کار دیگه:)
و خب خالی از سوتی هم نبودیم!
اولش عادت نداشتیم دارو هارو بزور می کشیدیم 😂یا مراجعه کننده هایی که میوندن میگفتن خانم پرستار فلان جا کجاست و منم میخواستم بهشون بگم عزیزای دلم من خودمم اینجا گم میشم:)😂
موقعی که میخواستم از خانمه رگ بگیرم شوهرش به ترم بالایی مون گفت بلده رگ بگیره😶؟؟
اونم برداشت گفت ارههه این کارشه اصلا!تا الان کلی گرفته😂
ولی خب خداروشکر تا حالا رگ خراب نکردم!اما حتما احتمالش هست.
خلاصه!
امروز قراره بعد کلاس ساعت چهار برم ترمینال و به سمت خونه عزیمت کنم😃
همین
و خب در آخر بگم
این روزها بیشتر از همیشه دلتنگم
دلتنگ چشمای قشنگت
دلتنگ دیدنت
دلتنگ حرفات
و کاش این ۴۱ روز دوری تموم شه زودتر:)
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.