🌸🌸🌸
چند روزیه که حقیقیتا وقت نکردم سر به وبلاگم بزنم ولی خب الان هم وقتش هست و هم حس و حال نوشتن!
این روزهایی که گذشت کلی اتفاق افتاد.هم خوب هم بد.اتفاقای خوب خوشحالم میکنن و امیدوارم همون طور که ظاهرا خیر هستن باطنشونم خیر باشه و اتفاقای بد هم یه حکمتی پشتشون.
اول از دانشگاه و بیمارستان بگم.کلاسای دانشگاه که خیلی عادی و نه چندان هیجان انگیز میگذرن!و کارآموزی اورژانس هم تموم شد و دیگه فقط کلاس میریم!
اتفاقی که افتاد و دلم میخواد ثبتش کنم تجربه ی احیای قلبی ریوی آقای مسنی بود که آوردنش بیمارستان!
اولین بارم بود آدمی رو میبینم که نبض نداره،قلبش نمیزنه،نفس نمیکشه و تقریبا که چه بگم واقعا دیگه توی این دنیا نبود:)
همه سعیشونو کردن،چندتا از بچه ها ماساژ قلبی دادن و منم اکسیژن دادم به مریض!
اولش که من کاملا گریه میکردم و سرمو گرفته بودم بالا که اشکام نریزه.ولی بعدش کم کم بهتر شد.
بعد کلی تلاش یهو دیدیم که نبض مریض برگشت:)و خب احیا موفق بود!درسته بعدش نمیدونم چی در انتظارش بود اما احیای موفقی داشتیم.
واقعا خوشحال شدم و نمیدونم اگه جلو چشمام میرفت باید چی میکردم.
از شدت فشاری که موقعیت داشت شبش توی خوابگاه بیصدا گریه میکردم.
خانوادش پشت در اتاق CPR بودن و گریه میکردن.
چندتا درس گرفتم از این تجربه.اینکه آدم قوی تری باشم،زود ناامیدنشم،علاوه بر متعهد بودن توی رشته خودم متخصص هم بشم و اینکه بدونم با ورودم به این رشته درقبال کلی آدم مسئولم و باید دانشمو بالا ببرم.
چیز دیگه ای که اون لحظه واقعا بهش پی بردم عجز و ناتوانی آدمیزاده!ما در برابر قدرت خدا هیچی نیستیم!هرچه قدرت و ثروت داریم اون لحظه ای که نفسی که کشیدیم برنمیگرده به دردمون نمیخوره!تنها احساساتی که توی دنیا تجربه کردیم و اعمالمون و خاطراتی که توی ذهن آدما جا گذاشتیم میمونه!
خلاصه!
شبش با آقای میم راجع به احیایی که داشتیم حرف زدم و گریه کردم و کلی دلداریم داد و از احیاهایی که خودش دیده بود و انجام داده بود گفت.واقعا حرف زدن باهاش کلی آرومم کرد.
و خب داره میشه حدود چهل روز که ندیدمت آقاای میم!دوری های ما کی تموم میشن خدا میدونه!
دل تنگم.یکمی گیج شدم.حساس شدم.زودرنج شدم.زود اشکم درمیاد.
و واقعا انسان در رنج آفریده شده:)
و آدمی به دمی...
همین
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.