🌸🌸🌸
این لحظه دلم خواست بیام و بنویسم.
نمیدونم از چی...اما مینویسم.
این روزها یکم ذهنم آشفته است.
خیلی چیز ها هستن که باید تغییرشون بدم و همه شونم به زمان نیاز دارن.
خیلی ایده تو ذهنم دارم فقط نمیدونم چجوری شروع کنم.
هجدهم آذرماهی که کم کم داره تموم میشه تولدم بود و اولین بار بود روز تولدم پیش خانوادم نبودم.ولی پیش کسی بودم که گوگولی ترین و ساده ترین و درعین حال شیرین ترین تولدی که میتونست برام بگیره رو گرفت و خب چیزی که از اون روز مونده دسته گل خشک شده نرگس و خنده های از ته دلمونه.داشتم میگفتم!دلم میخواد تا هجده آذر بعدی اگر عمری بود تغییر کنم و به اهدافی که دارم برسم.و خب میگذره!مثل همیشه!ولی واقعا دلم میخواد ی تکون حسابی به زندگیم بدم...
دلم میخواد وقتی سال بعد ۲۲ سالم میشه به خانم میمِ ۲۱ ساله با خوشحالی نگاه کنم و شمع رو فوت کنم...
همین...
راستیی چند روزیه اینستا ندارم و خب خیلی خوشحالم!
و اینکه یکمم از امتحانا غر بزنم...خیلی زیادن درساااا....و واقعا نمیدونم چی بگم 😭😂
انشالله ترم سه هم ب خوشی تموم شه و ورود کنیم به ترم چهار عزیزم:))
پ ن:عکسی از هجده آذرماه...
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.